“زیر قارچ” ، قصه شب از قارچ مهربان و کلاهک قارچ مثل چتر در زیر باران
مورچهای در جنگل گردش میکرد که ناگهان باران گرفت.
مورچه با خودش گفت: “کجا بروم تا باران خیسم نکند؟ ” او در میان چمنزار قارچ کوچکی دید. به طرفش دوید که زیر چترش برود. مورچه زیر کلاهک قارچ مهربان نشسته بود تا باران بند بیاید، اما باران شدیدتر میشد.
در همین حال پروانهای از راه رسید، مورچه گفت:”تو را کجا جا بدهم؟ جا تنگ است، من به زحمت جا میگیرم“
پروانه گفت:”عیب ندارد! یک جوری جا می گیریم تا باران بند بیاید.” مورچه پروانه را آنجا جا داد. باران باز هم شدیدتر شد.
یک موش به سوی آنها دوید و گفت:”مرا هم جا بدهید.“
“زیر قارچ” ، قصه شب از قارچ مهربان و کلاهک قارچ مثل چتر در زیر باران
قصه کلاهک قارچ
پروانه گفت:” تو را کجا جا بدهیم؟ جایمان خیلی تنگ است.”
موش سرش را کمی کج کرد و گفت:”نمیشود کمی تنگتر بنشینید؟”
آنوقت مورچه و پروانه کمی تنگتر نشستند تا موش هم به کنار آنها بیاید. باران همین طور میبارید و انگار نمیخواست بند بیاید. گنجشکی که از کنار قارچ رد میشد، آنها را دید. با گریه گفت:” پرهایم خیس شدهاند. بالهایم خسته شدهاند! بگذارید من هم زیر قارچ بیایم تا پرهایم خشک بشوند.“
مورچه و پروانه و موش دلشان برای گنجشک سوخت. کمی جا به جا شدند تا گنجشک هم زیر آن بیاید.
همان وقت خرگوش با عجله سررسید و داد زد:”مرا مخفی کنید! مرا یک گوشه پنهان کنید. روباه میخواهد مرا بگیرد.“
مورچه و پروانه و موش و گنجشک با عجله جا به جا شدند. یک جوری خرگوش را جا دادند و او را پشت خودشان پنهان کردند. بعد روباه دوان دوان سررسید و پرسید:”خرگوش را ندیدید؟”
مورچه و پروانه گفتند:” نه ندیدیم! در اینجا فقط ما هستیم، منتظریم تا باران بند بیاید و بعد هم برویم.“
روباه دمش را تکان داد و با عجله به آن طرف دشت رفت تا شاید خرگوش را پیدا کند.
بعد از مدتی باران بند آمد و خورشید از پشت ابر بیرون آمد. همه از آن زیر بیرون آمدند و به آسمان آبی نگاه کردند. اما مورچه کمی فکر کرد و گفت:”چطور چنین چیزی ممکن است؟ وقتی که زیر آن بودم برای من جا تنگ بود، اما بعد برای هر پنج نفر جا پیدا شد.”
قورباغهای که روی قارچ نشسته بود، حرفهایش را شنید. خندهای کرد و گفت:”به خاطر اینکه رشد کرده و بزرگتر شده است. وقتی باران میبارد گیاهان رشد میکنند.“
همه به آن نگاه کردند و دیدند که در این مدت خیلی بزرگتر شده است و برای همین همه آنها آنجا جا گرفتند.
میتونید فایل صوتی رو هم گوش کنید…
نویسنده: ولادیمر سوته یف