قصه خرگوش کوچولو و قارچ دوست داشتنی 🐇🍄
امروز با قصه خرگوش کوچولو و قارچ در کنارتونیم. یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. قصه خرگوش کوچولو و قارچ توی یه جنگل زیبا هست. خرگوش سیاه کوچولو و خرگوش سفید کوچولو با دو دوست دیگرشون، خوشحال و شاد، به سمت جنگل رفتند که با هم قارچ بچینن. سفید کوچولو فریاد زد: وای چقدر قارچ اینجاست. سیاه کوچولو گفت: امروز باید خیلی کار کنیم و قارچ زیادی جمع کنیم تا برای زمستان بتونیم ذخیره کنیم.
سفید کوچولو و سیاه کوچولو مشغول قارچ چیدن بودن که دوتا پروانه خیلی خوشگل اومدن به بالای سرشون. سفید کوچولو با دیدن پروانه ها گفت: وای چه پروانههای قشنگی! سیاه کوچولو گفت: الان وقت کارِ فکر بازی گوشی نباش!
سفید کوچولو حرف سیاه کوچولو را گوش نداد و به دنبال پروانهها دوید. بعد از مدتی پروانهها به داخل یک دره عمیق رفتند. سفید کوچولو از بالا به داخل دره نگاه کرد که ناگهان چشمش به یک قارچ بزرگ افتاد که ته دره روئیده بود.
تک روی خرگوش کوچولو و قارچ
پیش خودش گفت: بهترِ برم و اون قارچ و بکنم! از گیاهانی که اطراف روئیده بود طنابی درست کرد و به ته دره رفت و قارچ و کند. با خودش گفت: «این قارچ به این بزرگی مال خودمِ و به هیچکس نمیدم. خودم پیدا کردم و باید خودم به تنهایی اونو بخورم».
قارچ و برداشت و به راه خود ادامه داد. از بالای دره سیاه کوچولو اونو دیده بود، فریاد زد: «قارچ چیده شده مال همه است. ما همگی با هم برای چیدن قارچ آمدیم و تو نباید محصول کارت را فقط برای خودت نگهداری».
اما سفید کوچولو توجهی به حرفهای اون نکرد. هوا داشت طوفانی میشد و باد تندی میوزید. سیاه کوچولو گفت: از آنطرف کجا میری؟ سفیدکوچولو گفت: به طرف جنگل!
سفید کوچولو قارچ بزرگش را برداشت و به طرف جنگل به راه افتاد. در بین راه سنجاب کوچکی و دید. سنجاب از او پرسید: سفید کوچولو اینجا به تنهایی چکار میکنی؟
کار عاقلانهای نیست! مگر نمیدونی که اینجا گرگِ و الان هوا ابری است و باران شدیدی میبارِ؟ سفید کوچولو گفت: من قارچ بزرگ خودم و دارم و از باران در امان هستم و از گرگ هم نمیترسم!
به راه خود ادامه داد تا اینکه یک گرگ بزرگ به طرف او حمله کرد. سفیدکوچولو خیلی ترسید. نمیدانست که چیکار کنِ. با قارچ بزرگی که در دست داشت نمیتونست فرار کنِ.
به همین خاطر قارچ و رها کرد و پا به فرار گذاشت. گرگ هم بسرعت به دنبال او میدوید. خیلی ترسیده بود و نمیدونست کجا بره. سنجاب کوچک به کمکش شتافت و انو با خود به بالای درختی برد.
سفیدکوچولو از ترس گریه میکرد. سنجاب گفت: «چرا دوستاتو را رها کردی تا به این روز بد دچار شی؟ ولی ناراحت نباش من کمکت میکنم!». سنجاب فوری رفت پیش سیاه کوچولو و جریان و برای او تعریف کرد.
همبستگی در قصه خرگوش کوچولو و قارچ
سیاه کوچولو گفت: حالا چیکار کنیم؟ سنجاب گفت: به تنهایی نمیتونیم گرگ و شکست بدیم. باید بقیه دوستان و هم خبر کنیم. سیاه کوچولو به بقیه دوستانشون هم گفت و همه با هم به جنگل اومدن.
گوشهای نشستند و نقشهای کشیدند و بعد به طرف گرگ حرکت کردند. گرگ با دیدن اونا میخواست به طرفشون حمله کنِ. خرگوشها و سنجاب با سنگ افتادند به جان گرگ. گرگ هم خشمگین شد و بسرعت به دنبال اونا دوید.
خرگوشهای کوچولو به طرف پلی که بین دو دره بود دویدند. گرگ هم به دنبالشون، این پل تنه یک درخت بود که از روی آن میتونستند عبور کنند.
خرگوشها به محض اینکه به آن طرف پل رسیدند، با کمک هم پل و خراب کردند. گرگ بدجنس که در تعقیب اونا بود از روی پل سقوط کرد.
بعد از اینکه مدتی روی هوا چرخ میزد عاقبت به شدت به زمین خورد و خون از سر و روش جاری شد. براثر افتادن گرگ از بالای دره و برخورد سر و صورتش با سنگها، گرگ بدجنس بلا، به سزای اعمال خودش رسید.
نتیجه قصه خرگوش کوچولو و قارچ
خرگوشهای کوچولو، سفید کوچولو را از دام مرگ نجات دادند. سفید کوچولو اما بخاطر کاری که در حق دوستانش کرده بود از اونا خجالت میکشید.
سیاه کوچولو گفت: ناراحت نباش! همینقدر که به اشتباهت پی بردی کافیه. سفیدکوچولو گفت: قارچ بزرگ و هنگامی که گرگ به طرف من حمله میکرد گم کردم. بهترِ اطراف و بگردیم و قارچ و پیدا کنیم و با هم بخوریم.
بعداز جستجوی زیاد بالاخره قارچ و پیدا کردند. بعد از اینکه قارچ و با هم خوردند، از سنجاب مهربان که این همه به اونا کمک کرده بود تشکر کردن. به طرف خانهاشون به راه افتادند. از آن به بعد هیچوقت سفید کوچولو از دوستاش جدا نشد. و تک روی نکرد.
قصه خرگوش کوچولو و قارچ ما هم بخوبی و خوشی تموم شد. اگر دوستای خرگوش کوچولو دیگه به کمکش نمیاومدن یا سنجاب خرگوش کوچولو رو نمیدید قصه ما به خوبی تموم نمیشد. پس یادمون باشه مثل خداوند مهربان با همه بخشنده و مهربون باشیم.
مترجم: ن. جوادی