قارچ کوچولو بیکلاه قصهای جذاب برای کودکان استثنائی است.
در یکطرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت میپرید. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد. کلاه ندارد! یک قارچ بیکلاه! تا حالا دیدهاید؟»
پدر و مادر قارچ کوچولو نگران بودند، نگاهی به هم کردند و با هم گفتند: «حالا باید چهکار کنیم؟»
گل یاس در کنار آنها بود. او با صدای نازکی گفت: «من یکی از گلهایم را به قارچ کوچولو بیکلاه میدهم تا کلاهش باشد.»
گل یاس این کار را کرد؛ ولی گل برای سر قارچ کوچولو خیلی کوچک بود. گل لاله گلبرگهایش را تکانی داد و گفت: «فکر میکنم گلبرگ من کلاه خوبی برای قارچ کوچولو باشد.»
آنوقت گلبرگش را روی سر قارچ کوچولو گذاشت؛ ولی او گل را کناری زد و با صدای غمگینی گفت: «خیلی ممنون گل مهربان؛ ولی من که گل نیستم. یک قارچم!»
قصه قارچ کوچولو بیکلاه
خانم قمری در باغ گشت و گشت. نصف پوست گردو پیدا کرد. آن را روی سر قارچ کوچولو گذاشت؛ ولی پوست گردو برای قارچ خیلی بزرگ بود. آقا گنجشکه چند تا علف پهن کرد و آنها را روی سر قارچ کوچولو گذاشت. گل و سبزههای دوروبرش گفتند: «وای قارچ کوچولو! چقدر خوشگل شدی!»
ولی ناگهان بادی وزید و علفها را با خودش برد و دوباره قارچ کوچولو بیکلاه شد.
بابا قارچ گفت: «ببین قارچَکَم… خیلی فکر کردم… اصلاً چه اشکالی دارد که تو کلاه نداشته باشی؟»
گل یاس گفت: «آقای قارچ راست میگوید. راستی چه اشکالی دارد که قارچ کوچولو کلاه نداشته باشد؟»
قارچ کوچولو خندید و گفت: «پس من یک قارچ استثنایی هستم؟»
بقیه گفتند: «آره، همینطوره!»