انیمیشن و قصه

قصه سیاه کوچولو و سفید کوچولو و قارچ

خرگوش کوچولوهای قارچ‌چین که همه با هم دوست هستند

قصه سیاه کوچولو و سفید کوچولو و قارچ، قصه‌ای جذاب برای کودکان است.

سیاه کوچولو و سفید کوچولو با دو دوست دیگه‌اشون، خوشحال و شاد، به چیدن قارچ رفتند. قرمز کوچولو فریاد زد: چقدر قارچ سیاه کوچولو گفت: امروز باید خیلی کار کنیم و قارچ زیادی جمع کنیم تا برای زمستان بتوانیم ذخیره کنیم.

سفید کوچولو و سیاه کوچولو مشغول قارچ چیدن بودن که دوتا پروانه خیلی خوشگل اومدن به بالای سرشون. وای چه پروانه‌های قشنگی! سیاه کوچولو گفت: الان وقت کار است فکر بازی گوشی نباش!

سفید کوچولو حرف سیاه کوچولو را گوش نداد و به دنبال پروانه‌ها دوید. بعد از مدتی پروانه‌ها به داخل یک دره عمیق رفتند. سفید کوچولو از بالا به داخل دره نگاه کرد که ناگهان چشمش به یک قارچ بزرگ افتاد که ته دره روئیده بود.

پیش خودش گفت: بهتر است بروم و آن قارچ را بکنم! از گیاهانی که اطراف روئیده بود طنابی درست کرد و به ته دره رفت و قارچ را کند. با خودش می‌گفت: «این قارچ به این بزرگی مال خودم است و به هیچکس نمی‌دهم. خودم پیدا کردم و باید خودم به تنهایی آن را بخورم».

قارچ را برداشت و به راه خود ادامه داد. از بالای دره سیاه کوچولو او را دیده بود، فریاد زد: «قارچ چیده شده مال همه است. ما همگی با هم برای چیدن قارچ آمده‌ایم و تو نباید محصول کارت را فقط برای خودت نگهداری».

اما سفید کوچولو توجهی به حرف‌های او نکرد. هوا داشت طوفانی می‌شد و باد تندی می‌وزید. سیاه کوچولو گفت: از آنطرف کجا می‌روی؟ سفیدکوچولو گفت: به طرف جنگل!

قصه سیاه کوچولو و سفید کوچولو و قارچ

 

سفید کوچولو قارچ بزرگش را برداشت و به طرف جنگل به راه افتاد. در بین راه سنجاب کوچکی را دید. سنجاب از او پرسید: سفید کوچولو اینجا به تنهایی چکار می‌کنی؟

کار عاقلانه‌ای نیست! مگر نمی‌دانی که اینجا گرگ است و الان هوا ابری است و باران شدیدی می‌بارد؟ سفید کوچولو گفت: من قارچ بزرگ خودم را دارم و از باران در امان هستم و از گرگ هم نمی‌ترسم!

به راه خود ادامه داد تا اینکه یک گرگ بزرگ به طرف او حمله کرد. سفیدکوچولو خیلی ترسید. نمی‌دانست که چکار کند. با قارچ بزرگی که در دست داشت نمی‌توانست فرار کند.

به همین خاطر قارچ را رها کرد و پا به فرار گذاشت. گرگ هم بسرعت به دنبال او می‌دوید. خیلی ترسیده بود و نمی‌دانست کجا برود. سنجاب کوچک به کمکش شتافت و او را با خود به بالای درختی برد.

سفیدکوچولو از ترس گریه می‌کرد. سنجاب گفت: «چرا دوستانت را رها کردی تا به این روز بد دچار شوی؟ ولی ناراحت نباش من کمکت می‌کنم!». سنجاب فوری رفت پیش سیاه کوچولو و جریان را برای او تعریف کرد.

 

قصه سیاه کوچولو و سفید کوچولو و قارچ

 

سیاه کوچولو گفت: حالا چکار باید بکنیم؟ سنجاب گفت: به تنهایی نمی‌توانیم گرگ را شکست دهیم. باید بقیه دوستان را هم خبر کنیم. سیاه کوچولو به بقیه دوستانش هم گفت و هم با هم به جنگل آمدند.

گوشه‌ای نشستند و نقشه‌ای کشیدند و بعد به طرف گرگ حرکت کردند. گرگ با دیدن آن‌ها می‌خواست به طرفشان حمله کند. خرگوش‌ها و سنجاب با سنگ افتادند به جان گرگ. گرگ هم خشمگین شد و بسرعت به دنبال آن‌ها دوید.

خرگوش‌های کوچولو به طرف پلی که بین دو دره بود دویدند. گرگ هم به دنبالشون، این پل تنه یک درخت بود که از روی آن می‌توانستند عبور کنند.

خرگوش‌ها به محض اینکه به آن طرف پل رسیدند، با کمک هم پل را خراب کردند. گرگ بدجنس که در تعقیب آنها بود از روی پل سقوط کرد.

بعد از اینکه مدتی روی هوا چرخ می‌زد عاقبت به شدت به زمین خورد و خون از سر و روی او جاری شد. براثر افتادن گرگ از بالای دره و برخورد سر و صورتش با سنگ‌ها، گرگ بدجنس بلا، به سزای اعمال خود رسید.

 

قصه سیاه کوچولو و سفید کوچولو و قارچ

 

خرگوش‌های کوچولو، سفید کوچولو را از دام مرگ نجات دادند. سفید کوچولو اما بخاطر کاری که در حق دوستانش کرده بود از اونها خجالت میکشید.

سیاه کوچولو گفت: ناراحت نباش! همینقدر که به اشتباهت پی بردی کافی است. سفیدکوچولو گفت: قارچ بزرگ را هنگامی که گرگ به طرف من حمله می‌کرد گم کردم. بهتر است اطراف را بگردیم و قارچ را پیدا کنیم و با هم بخوریم.

بعداز جستجوی زیاد بالاخره قارچ را پیدا کردند. بعد از اینکه قارچ را با هم خوردند، از سنجاب مهربان که این همه به آنها کمک کرده بود تشکر کردند. به طرف خانه‌شان به راه افتادند. از آن به بعد هیچوقت سفید کوچولو از دوستانش جدا نشد.

مترجم: ن. جوادی

 

با انیمیشن و قصه در سایت هاگ می‌توانید هر روز کارتون‌های جذابی تماشا کنید و قصه‌های بیشتری بخوانید.
5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا