قارچ کوچولو بیکلاه یک قصه کودکانه 🥰
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود هیچکس نبود. یه باغ خیلی بزرگی بود. سرسبز و قشنگ. یهو در یکطرفِ باغ، سروصدای زیادی بپا شد. خانم قُمری که از این درخت به اون درخت میپرید. روی هر شاخهای که مینشست، میگفت: «میدونین چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب، یه قارچ کوچولو بیکلاه کنار گل زرد به دنیا اومدِ. کلاه ندارِ! یک قارچ بیکلاه! تا حالا دیدین؟» اگر دوست داری ادامه قصه قارچ کوچولو بیکلاه بخونی پس با من همراه شو.
پدر و مادر قارچ کوچولو نگران شدند، به همدیگه نگاه میکردند و یهو با هم گفتند: «حالا باید چهکار کنیم؟»
به نظرتو باید چیکار کنن؟!
قصهای جذاب برای کودکان استثنائی
یه گل یاس مهربون در کنار آنها بود. او با صدای نازکی گفت: «من یکی از گلهایم را به قارچ کوچولو بیکلاه میدهم تا کلاهش باشد.»
گل یاس این کار را کرد، ولی گلبرگ برای سر قارچ کوچولو خیلی کوچک بود. گل لاله گلبرگهایش را تکانی داد و گفت: «فکر میکنم گلبرگ من کلاه خوبی برای قارچ کوچولو باشِ.»
آنوقت گلبرگش رو روی سر قارچ کوچولو گذاشت، ولی قارچ کوچولو قصه ما گل را کناری زد و با صدای غمگینی گفت: «خیلی ممنون گل مهرون ولی من که گل نیستم.من یک قارچم!»
قصه قارچ کوچولو بیکلاه
خانم قمری در باغ گشت و گشت. یه نصف پوست گردو پیدا کرد. آن را روی سر قارچ کوچولو گذاشت، ولی پوست گردو برای قارچ خیلی بزرگ بود. آقا گنجشکه چند تا علف پهن کرد و آنها را روی سر قارچ کوچولو گذاشت. گل و سبزههای دوروبرش گفتند: «وای قارچ کوچولو! چقدر خوشگل شدی!»
ولی ناگهان بادی وزید و علفها را با خودش برد و دوباره قارچ کوچولو بیکلاه شد.
بابا قارچ گفت: «ببین قارچَکَم، خیلی فکر کردم، اصلاً چه اشکالی دارد که تو کلاه نداشته باشی؟»
گل یاس گفت: «آقای قارچ راست میگه. راستی چه اشکالی دارِ که قارچ کوچولو کلاه نداشته باشِ؟»
قارچ کوچولو خندید و گفت: «پس من یک قارچ استثنایی هستم؟»
بقیه گفتند: «آره، همینطوره!» و همه با هم خندیدن و خوشحال شدن.